گاهی وقت ها در این زندگی کوچک و این دنیای بزرگ، اتفاق یا اتفاق هایی می افتند که که ممکن است هرچند کوچک باشند اما تاثیرات بسزایی میگذارند که میتواند مسیر زندگی ما را عوض کند. این اتفاق ها در حکم آش خاله جان است که چه بخواهی و چه نخواهی برایت اتفاق می افتد و من هم طبیعتا چون یک انسان هستم از این قبیل اتفاق ها مستثنی نیستم و این اتفاق من هم بر میگردد که علاقه کوچک و به اصطلاح کودکانه من به عکاسی.

     فاطمیه1395 در یک زمستان نسبتا سرد،خبر از آمدن پیکر شهدای مدافع حرمی دادن که پدر رفیق من هم در میان آن شهدا بود. من هم از فرصت پیش آمده استفاده کردم و با اصرار به پدر و غرغر های کودکانه راضی اش کردم که گوشی اش را قرض بدهد چون دوربین خوبی داشت.

    من ، سید صالح فرزند شهید و سه نفر از دوستان دیگر،در حاشیه میدان شهدا نشسته و نظاره گر مردم و ماشین های حامل شهدا بودیم. من در آن میان شاید به اندازه سید صالح که پدرش را اورده بودند ،ذوق زده بودم چون بلاخره پس از مدت ها به سذاغ علاقه ام رفته ام.

     مراسم هنوز اغاز نشده بود که چشمم به قاب عکس دست سید صالح افتاد و در پشتش ماشین شهدا، برای هر عکاسی این زاویه و این سوژه که تمیز هم ایستاده بود ، آرزوست! من هم از فرصت استفاده کردم و به قولی شکارش کردم.

    مراسم بلاخره اغاز شد و علی رغم توصیه های پدرم که موبایل را در میانه جمعیت شلوغ درنیاور،به کار خودم ادامه دادم و تصاویر زیادی را ثبت کردم و خلاصه اخر مراسم عکس هایی که گرفته بودم را در وبلاگ شهید بارگذاری کردم و تمام.

      فردا شد ، همه چیز به روال قبل بود و شاید آن علاقه کودکانه من رو به افول میرفت تا اینکه در میان هیاهوی آن روز و سر صدای زنگ تفریح،صدای سید صالح که از قضا هم مدرسه ای هم بودیم من را از میانه جمعیت دوستان کلاس بیرون کشید و با صدایی که میشد ذوق را در او دید گفت : ((حمید!حمید! عکس من دار که گرفته بودی در حاشیه میدان،یادت هست؟))

گفتم: ((آره ،چطور مگه؟))

گفت: (( آن عکس را در روزنامه خراسان چاپ کرده اند.))

   من باورم نمیشد که میان آن همه عکاس حرفه ای و دوربین به دست، عکس من را چاپ کنند. همین یک اتفاق موجب شد که آتش علاقه من به عکاسی خاکستر نشود  و مسیری جدید در زندگی ام باز کند ؛ و این بود داستان آن قبیل اتفاق های تغییر دهنده برای من.

 

حمیدرضا رجبی /فاطمیه 1399

 

پ ن : کامنت های پست رو باز میذارم شما هم اتفاق هاتون رو بگید!

در ضمن عکس مربوط به سال 98 هست و از اون سال 95 من عکسی نداشتم

متاسفانه روی یک هارد دیگه بود که فعلا به لقاالله پیوسته